۱۳۸۸ دی ۱۱, جمعه

دارم دور می شم خیلی دور

اونجایی رو که دارم می رم رو نمی شناسم، اصلن هیچ چیشو نمی شناسم، فقط می دونم خیلی دوره، خیلی دور؛ دور از وطنم، دور از خانواده ام، دور از دوستانم، دور از کوچه پس کوچه های زنجانم، دور از کوچه باغ های خاطراتم، دور از خیابان ها و مغازه های آشنایم، دور از فرهنگ و آدابم، دور از همه چیز و همه چیزم.
خیابان های آنجا برایم غریب است، خانه هایش برایم غریب، مغازه هایش برایم غریب و آدمهایش برایم غریب ترند. راستش نمی دونم اصلن نمی دونم دارم کجا می رم و برای چی می رم فقط می دونم دارم دور می شم و این اصلن حس خوبی بهم نمی ده.
18 ماه با استرس و سختی و عذاب زندگی کردم و جنگیدم برای رفتن اما حالا که باید برم، موندم که کجا دارم می رم، برای چی دارم می رم. واموندم از این که همه چیز برام غریبه و من با هیچ چیز اون جامعه آشنا نیستم. روزی که داشتم برای همیشه خاک وطنم رو ترک می کردم رو سر در وبلاگم شعر بامداد بزرگ ایران رو نوشتم :"موطن آدمی را بر هیچ نقشه ای نشانی نیست، موطن آدمی تنها در قلب کسانی است که دوستشان می داری" اما حالا این حسو ندارم، حالا برام وطن معنی داره و می فهمم که وطنم روی نقشه موجوده و من به همون جا تعلق دارم. لعنتی هیچ وقت بوی خاک وطنم از ذهنم بیرون نمی ره من اون خاک و اون بو رو دوست دارم. من کوچه پس کوچه های زنجانو دوست دارم. من حسینیه رو دوست دارم همون جا که بزرگ شدم، من اون خونه ی شیروونی قدیمی مون رو دوست دارم من فردوسی و سبزه میدان و مهدیه رو دوست دارم، من دلم موج بیداری رو می خاد دلم می خاد بازم تو مردم نو بشینم و با بچه ها بزنیم تو سر و کله ی هم و گزارشا و خبرامونو برا هم بخونیم، من می خام بازم تو دفتر صاحب قلم باشم، می خام تو اون خونه ی نقلی نوفلاحم باشم من می خام تو تهران و زنجانم باشم ولی نمی دونم چرا حالا دارم اینقد دور می شم ازشون.
من دلم می خاد صب بیدار شم و صبحونه ای رو بخورم که مادرم برام حاضر کرده. دلم کتلت مهدی رو می خاد که تو روزای آخر ماه تو مردم نو می خوردیم و بعضی وقتا دیگه حالمونو بهم می زد، اما من دلم می خاد هر روز کتلت مهدی بخورم ولی اونجا باشم.
من دلم گرفته دنیا داره رو سرم می چرخه و نمی دونم کجا دارم می رم چرا این همه دور می شم، من دلم برا همه چیز تنگ شده برا مادرم پدرم خاهرا و برادرم برا خاهرزاده هام و برا دوستام. من دوستامو دوست دارم خیلی دوسشون دارم خیلی من نمی خام اینقد از اونا دور شم چرا باید دور شم ازشون کاش شرایط اجازه می داد حداقل اسماشونو بنویسم اما نمی شه و تو دلم دارم همشونو تکرار می کنم.
من دارم دور می شم دور دور دور و این دوری رو دوس ندارم به خدا دوس ندارمش، من بدون دوستام این 18 ماهم به زور تحمل کردم حالا چطور باید تا آخر عمرم دوریشونو تحمل کنم و حتی نتونم باهاشون صحبت کنم یکی به من بگه من چرا باید این همه دور شم فقط خدا کنه از خودم دور نشم، خدا کنه بتونم با کوچه ها و خیابونای اونجا اخت شم، خدا کنه بتونم با مردم اونجا انس بگیرم خدا کنه دیوونه نشم من.
راستی بچه ها زنجان فرقی کرده؟ فردوسی و حسینیه در چه حالین؟ راستی هنوز همه می رن چارا سعدی؟ راستی اون مجتمع نیمه کاره ی سر صدر جهان چی شد؟ راستی از پل میربهاالدین چه خبر هنوزم آب نداره اونجا؟ از مجتمع گاوازنگ چه خبر؟ راستی تابستونی که گذشت نادر بود هنوز؟ بلالای گاوازنگ شیری بود یا نه؟ راستی این روزا حلیم خوردین حسابی؟ راستی قیمه نظریای امسالم پر از لپه بود؟ حلوا دلم می خاد من، حلیم و کله پاچه می خام، دیزی سنگی پایین مردم نو رو می خام، من دلم برا همه چی داره ضعف می ره من دلم آیی قیه سی رو می خاد، من دلم مهراب ابهر رو می خاد با اون چنجه و ماهیچه ی پرگوشتش. من دلم کباب می خاد، دلم قهوه و لازانیا می خاد، من دلم از اون غذاهای اسپانیولی می خاد، من دلم حتی برا خانوم محمدی هم تنگ شده من دلم برا همه چیز تنگ شده و من نمی دونم چه کنم با این دلتنگیا.
من دلم حاج داداشو کاروانسرا سنگی رو می خاد، من دلم عصرای اون حیات خلوتو می خاد، من دلم اون راهروی سیگارمونو می خاد، من دلم اون پراید یشمی رو می خاد، من دلم نجسن گوزل اوغلانو می خاد خلاصه من دلم همه چیز می خاد و هیچکدومو نمی تونم به دست بیارم.
من دلم سر خاک می خاد، من دلم سنگ یادبود حامد و ناصرو تو گاوازنگ می خاد، من دلم صعود زمستانه ی کا جنو می خاد، من دلم کم آوردنای نزدیک قله ی دماوندو می خاد، من دلم عصر سه شنبه ها رو می خاد، من دلم اون باغ بالای تپه رو می خاد، من دلم اون صبای زود سر قرار برا کوهو می خاد و من دلم همه چی می خاد و به هیچ کدوم نمی تونم برسم.
من دلم خونمونو می خاد، دلم آبدوخیار و کالجوشای مامانو می خاد، من دلم تنگ شده برای اون چشای مهربون و صبور مادرم دلم حتی تنگ شده برا نصحیت های بابام که همیشه ازشون فراری بودم، من دلم اتاق تو زیرزمین خونمونو می خاد، اتاق تنهاییام، اتاق دوستیا، اتاق خلوتهای همیشگیم و اون بغل برادری که همیشه باهاش اختلاف سلیقه داشتم اما با این که ده سال از من بزرگتره همیشه با احترام باهام صحبت می کرد و درد و دل می کرد، من دلم خاهرامو می خاد دلم فائزه و مریمو می خاد من دلم یه دنیا مهربونی می خاد، نمی دونم چرا همشو از دست دادم و نمی دونم تو اون دنیای غریب بازم می تونم به دست بیارم یه جو مهربونی.
خلاصه این که من دلم خیلی تنگه خیلی خیلی خیلی.
18 ماهی بود دور شده بودم اما نه اونقد، انگار همین جا بغل گوشم بود همه چی، اما دارم دور می شم حالا. 18 ماه زندگی سختی بود و هم زندگی جدید و خوبی، 18 ماه زندگی با داشته ها و نداشته ها، 18 ماه زندگی با کار و بی کار، 18 ماه زندگی با تنهایی ها و با دوستی ها، 18 ماه زندگی با گریه ها و شادی ها، 18 ماه زندگی با رویاها و با واقعیت ها، 18 ماه با استرس ها و آرامش های موقتی، 18 ماه با عشق و بدون عشق و حالا 18 ماه تمام شده و من باید بار و بندیل سفر بندم، باری دیگر از دیاری به دیاری دیگر.
حالا این دیار جدید کجاست من جغرافیای ضعیفی دارم، نمی دانم از نظر جغرافیا کجاست، اما می دانم با طیاره هم که بخاهی بروی دو ده ساعتی طول می کشد، می دانم که همه چیزش برایم غریب است، می دانم که دنیای دیگری است آن بی کردار و من باید از نو متولد شم برای یک زندگی و حیاتی دیگر اما تولد اینبار را با 33 سال تجربه باید آغاز کنم که خود داستانی ست لعنتی.
من برم باید برم، برم که خیلی دوره لعنتی اما می رم با تمام خاطراتم با تمام دوستام با تمام خانواده ام با تمام کوچه پس کوچه های ایرانم با تمام در و دیوارهای زنجانم و فقط باید اینو با خودم ببرم: "آنا یوردو وطنیم زنگانیما قوربان اولوم"