۱۳۸۸ شهریور ۲۹, یکشنبه

برای مردی از تبار انسان / به بهانه سالروز میلاد سعید متین پور

می دانم و خوب می دانم که دیوارهای بلند اوین کوتاه تر از آن است که مانع فراموشی سالروز میلادت شود، می دانم و خوب می دانم که دیوارهای بلند اوین امروز را به نام تو و فقط تو ثبت خواهند کرد، می دانم و خوب می دانم این دیوارهای کذایی هم اینک تو را در محاصره گرفته اند تا فراموشت شود که چه روزی و در کجای این جهان به نظاره نشستن این دنیای پر از دزدان بی شرف را آغاز کرده ای، اما پیش از همه ی این ها می دانم و خوب هم می دانم که دیوارهایی به این بلندی نتوانسته و نخواهند توانست که استقامت و ایمانت را بگیرند.
نامت سعید است و نام فامیلت متین پور، از تبار انسان، از تبار باران، از تبار تک درختان کوهستان ها، از تبار دریا و از تبار ...
از تبار انسانی، چون همه ی آنها که می شناسندت به انسانیتت، به صداقت و راستیت، به پاکی و بی آلایشیت، به مهربانی و قلب رئوفت باور دارند.
از تبار بارانی و چون باران پاک و زلالی، چون باران وقتی باریدن آغاز می کنی تمام ناپاکی ها و پلیدی ها را با خودت می بری و به دست باد می دهی تا شاید این دنیا منزه شود از هر آنچه تزویر و ریاست.
از تبار تک درختان کوهستانی و چونان آنان مقاوم، سر سخت، با ایمان و پایداری. آفتاب تیز و بی آبی و زمستان سخت را ترجیح می دهی به ناز و نعمت و هم این هاست که امروز شده ای جزو با شرف ترین انسانهای روی زمین و چونان برخی حاضر نشدی کسی برای شرفت قیمت گذارد.
از تبار دریایی و چون دریا بزرگ و زلالی، چون دریا آرام و بی قراری، چون دریا پاک و منزهی.
سعید، سعید عزیز! مدتهاست می خواهم برایت بنویسم، اما همان روزهای اول که صدای لرزان "عطیه" را پشت خطهای رادیو و تلویزیون شنیدم، پشتم لرزید، جان و دلم لرزید و خجالت کشیدم از خودم، از تو، از عطیه، از پدر و مادرت و از دوستانی که با هم بودیم. خجالت کشیدم از شرف، از ایمان، از صداقت و از راستی و چقدر دلتنگ تو و عطیه ات شدم. نمی دانم روزی که به اوین می بردنت کمرت در چه حالی بود، با معده ی بیمارت چه کرده بودی و با سرگیجه های مدامت چگونه کنار آمدی. اما ایمان دارم که برای ایمان و باورت، تمام تلاشت را به کار بردی تا دشمن خمی کمرت را نبیند، ایمان دارم که با قامتی راست و با ایمانی راسخ قدم در زندانی گذاشتی که امروز مقدس ترین جای این گیتی شده است لعنتی!
سعید، سعید مهربان! یادم هست روزهای نخستی را که با تو آشنا شدم؛ چه دیر بود و اما چه زود توانستی با منشت، گفتار با عملت، کردار نیکویت و سراپا عشق و راستی و صداقتت جذبم کنی. خیال می کردم این فقط منم که سعید را دوست دارم، گذشت روزها و هفته ها و ماه ها گذشت و من تازه فهمیدم نه این خیالی است زهی باطل! چرا که سعید را هر آنکس که می شناسد دوستش می دارد. من دیدم با چشم خودم دیدم که هر کس سخن از سعید آغاز می کند در حیران است از رفتار و کردار این بشر که حتی دشمنش را در اوج می نشاند و ارجش می نهد، تنها به صرف این که مهمان خانه اش است.
اصلن نمی دانم، چگونه صداقت و پاکی و استواری او را با قلم به تصویر کشم. سعید برای من نمادی از ایمان، استقامت، راستی و پاکی است. و من نمی دانم، هیچ نمی دانم، به کدامین گناه ناکرده باید هشت سال از بهترین دوران عمرش را در پشت دیوارهایی به بلندی اوین سپری کند. و من اصلن نمی دانم هشت سال چقدر طولانی است، فقط می دانم هشت سال می شود 96 ماه، می دانم هشت سال می شود 3 هزار و پانصد و چهل روز و می دانم که هشت سال می شود 840 هزار و 960 ساعت. من فقط می دانم که تحمل این همه مدت مختص سعید و سعیدهایی است که برای هدفشان از هر چیزی گذشته اند و شرافتشان را هیچ احدالناسی قادر به خریدش نیست.
حالا سعید پشت آن دیوارهای کذایی بلند نشسته است اما من فقط می خواهم برای سعید جمله ای بنویسم:
سعید جان دوغوم گونو قوتلو اولسون، بونو اینان بیز دنیانین هر یئرینده اولساق سنین آدین داغلار بویویجا سسلیجیک.

۱۳۸۸ تیر ۱۸, پنجشنبه

دکتر بهروان هم برای همیشه از میان مان رفت

چندان طول نکشید که دوستیمان پا گرفت، دوستی از آن دست که ندیدنمان دلتنگمان کند، شدیم رفیق و همدل و هم قدم. نمی فهمیدش مدت ها نمی فهمیدمش وقتی با حرارت و شوق در مورد وطن سخن می گفت. دائم دعوایمان سر می گرفت وقتی می گفتم دکتر می خاهم بروم و او می گفت حالا وقت رفتن نیست، می گفت این بار نوبت ما نیست که برویم، می گفت آمده ام تا رفتنشان را با چشم های خودم ببینم.
خبر بد بود خیلی بد اصلن وحشتناک بود وقتی همین دیشب هژیر با صدایی که گرفته بود، گفت: از دکتر خبر داری؟ و من سریع گفتم چی شد، اونم گرفتن؟ گفت نه متاسفانه حدود یک ماه پیش دکتر برای همیشه رفت.
ماندم، مدتها سکوت بین هر دو مان جاری شد و هژیر یادآورم شد که:" یادت هست دور اولی که (ا.ن) رئیس جمهوری شد زنگ زدیم و بهش گفتیم آقای بهروان نمی خای از ایران بری، بازم تصمیم داری بمونی همین جا؟ و این صدای استوار او بود که پشت سیم های پیچ در پیچ و با قدرت تمام جواب داد: این بار نوبت این هاست که بروند من چرا برم اومدم که رفتنشونو ببینم."
حالا سخن گفتن از عبدالحسین بهروان راستش برایم آسان نیست. هر روز روزشماری می کردم که روزی در کجای دنیا، نمی دانم، اما ببینمش. دلم برایش سخت تنگ بود و در همین جا میان دوستانی که نمی شناختنش، برایشان سخن ها می گفتم از او تا شاید هر کدام ما یاد بگیریم از بهروان و بهروان ها که روزی برخاهیم گشت اما کاش برگشتمان مثل او باشد برگشت برای مردم.
نخست بار که دیدمش در زادگاهم زنجان بود آن روزها برای سرویس اجتماعی شرق می نوشتم از تهران رفتم زنجان تا مصاحبه ای با او و تیم پزشکی که آورده بود داشته باشم. او موفق شده بود نظر پزشکان سازمان اینترپلاست آلمان را به سوی ایران جلب کرده و آنها را برای مداوای بیماران بی بضاعت به ایران آورد. هنوز به یاد دارم که بعد سفر دوم پزشکان به ایران، سازمان اینترپلاست اعلام کرده بود ایران کشوری ثروتمند است و اعزام پزشکان این سازمان بر خلاف مرامنامه ی سازمان می باشد. پا روی پایش بند نبود به هر کس که می شناخت تلفن کرد و آنها را وادار کرد تا سمیناری برگزار شود تا پزشکانی که به ایران آمده بودند گزارشی از وضعیت مورد مشاهده شان را ارائه دهند. سریع بلیطش را رزرو کرد تا به موقع در سمینار حاضر شود. آنجا بود که دکتر بهروان به دفاع از ملت ایران پرداخت و به آنان که مخالف اعزام پزشکان سازمان اینترپلاست به ایران بودند اثبات کرد که ایران کشوری غنی و ثروتمند است، اما ملت ایران از این ثروت سهمی نمی برند و این بار موفق شد به جای یک تیم در سال دو تیم در سال از این پزشکان را به ایران آورد. می گفت باید به همه جای ایران برویم تا مردم محروم، از خدمات این ها بهره برند. همه چیز را در نظر می گرفت و کوچکترین مسئله را مورد توجه قرار می داد این که کدام شهر باشد که از همه جای ایران بتوانند مراجعه کنند، اتوبوس راحت در دسترس باشد، ایستگاه قطار داشته باشد و ...
در دوران خاتمی با مشکل چندانی مواجه نشد تا این که در دوره ی (ا.ن) برای هماهنگی لازم به نظام پزشکی اصفهان مراجعه کرد تا پزشکان را در بیمارستانی در اردستان مستقر کند. تلفنی با او صحبت کردم که چه شد؟ دیدم اعصابش به هم ریخته و می گوید احمقانه ترین جلسه ی عمرم را امروز تجربه کردم باقی صحبت ها ماند تا به تهران بیاید تا ببینیم چه شده و چه کار می توانیم بکنیم.
آمد تهران و زنگ زد من خانه ام امشب بیا تا صحبت کنیم. خانه ای قدیمی در بلوار اوین اجاره کرده بود، رفتم برای دیدنش، دیدم سراپا حرص است گفتم چی شد آقای بهروان؟ (آخه به ما گفته بود دیگه به من دکتر نگین منو با اسمم صدا کنین) گفت: "رفتم جلسه با رئیس نظام پزشکی اصفهان چند تا از اعضای شورای شهر هم آنجا بودند همه شون بوی گند می دادند، ابتدا اجازه ندادن یه کلمه هم حرف بزنم و منم منتظر موندم تا حرفاشون تموم شه. پدر سگ می گفت ما سی ساله انقلاب کردیم که مستقل باشیم نه این که عده ای کافر بیان اینجا دستشون راه بیفته در ثانی ما اصلن بیماری که نیاز به جراحی ترمیمی داشته باشد نداریم."
پرسیدم خب شما چه گفتید؟ گفت:" منتظر ماندم هر چی دلش خاست بگه و بعد گفتم آقای محترم در هر باری که این پزشکان به ایران آمده اند حدود 10 هزار مراجعه کننده داشته ایم و در ثانی این حرف که شما می زنید حرف مسخره ای بیش نیست چرا که پرفسور یوخ دستاش کم کم داره از کار می افته و پرفسور اشمیت یکی از بهترین جراحان دست در آلمان است که مردم آلمان دو سال در صف انتظار می مانند تا توسط ایشان جراحی شوند."
گفتم حالا چه کار می کنید آیا به کار ادامه می دهید؟ و باز جوابی را شنیدم که شاید جز او از کسی نمی شنیدم:" بله که ادامه می دهم اگر قرار باشد من به خاطر هم وطنم با یک حرف جا بزنم که ایران برنمی گشتم من آمده ام تا چهل سال دوری از وطن را با این کارهایم جبران کنم. به هر جا که لازم باشد می روم تا این پزشکان را به ایران بیاورم."
همه کارهایش صرفن برای مردم بود و حاضر نبود به خاطر مردم هر کاری را که به ضررشان تمام می شود انجام دهد بارها از او خاستم تا اجازه دهد این مسائل را در مطبوعات بیان کنم اما فقط به یک جمله بسنده می کرد:" اگر این ها نوشته شوند دیگر اجازه ی کار به من داده نمی شود و مردم زیان می بینند."
او برای مردم هر کاری می کرد نمونه اش این که روزی به زنجان آمد و گفت باید به روستایی برویم که سری پیش پرفسور اشمیت جراحیی بر روی دختر خردسالی انجام داده است و می خاهد این بار که به ایران می آید جراحی را تکمیل کند. صبح زود به همراه یکی از دوستان از زنجان حرکت کردیم و تا عصر تمام روستاهای منطقه را که مد نظر بود جستجو کردیم می گفت اگر لازم باشد یک هفته هم دنبال دخترک باشم اینجا می مانم تا پیدایش کنم نزدیکی های عصر بود که پیدایش کردیم به پدرش گفت در فلان روز او را به اردستان بیار تا ادامه معالجات بر روی دخترت انجام گیرد و اگر هم برای آمدن به اردستان پول نداشتی کلیه ی هزینه ی سفرت را من پرداخت خاهم کرد. در روز موعد تلفن کرد که:" پول فرستادم بده به پدر اون دختر که بیاد اردستان."
اما بهروان فقط در این خلاصه نمی شد برای همه چیز وطنش تلاش می کرد برای هوای کثیف تهران برنامه ها و طرح ها می داد و مصاحبه می کرد اما دریغ از گوش شنوایی.
دل کویر را برای کار کشاورزی برگزید هر بار می گفتم آقای بهروان آخه چرا اینجا؟ می گفت:" اینجا را هم می توان آباد کرد اما حالا که احمق ها در راس حکومتند من با سرمایه و تلاش خودم کویر را هم گلستان می کنم."
از همه چیز کند و به کوهپایه زادگاه پدریش رفت تا مزرعه ی برهوتی را آباد کند هر بار با خوشحالی تلفن می کرد که اینقد از مزرعه را آبیاری قطره ای کردم، اینقد از مزرعه را درختکاری کردم و خوشحال بود که کویری را گلستان خاهد کرد.
اما گو این که همه چیز دست به دست هم دادند تا او نه گلستان کویر را به چشم ببیند و نه رفتن احمقان جمهوری اسلامی را.
در مورد سبقه سیاسی اش هم خیلی ها نوشته اند و خیلی ها می دانند که او برای آزادی وطنش چه کار ها کرده و من چنان دلگیرم که همین چند خط را هم با زحمت نوشتم.
و حالا من در این دیار غربت خبری را شنیده ام که نمی دانم چه باید بکنم در میان این همه خبرهای وحشتناکی که از وطنم می رسد این یکی هم به آن اضافه شد تا این روزها کلکسیون غم و غصه های من ناقص نماند.
اما او باید بداند که جایش در هنگام جشن سرنگونی کودتاچیان سبز خاهد بود و ما حتمن به یادش شمعی خاهیم افروخت.